پایگاه شهید بهرامی آبادان

مسجد الرسول (ص) - شهرستان آبادان

پایگاه شهید بهرامی آبادان

مسجد الرسول (ص) - شهرستان آبادان

آقای گودرزی و شهید بابایی



دستی بر سر کشید و پاسخ داد: «خوب دیگر هیچ کسی از یک ساعت بعد خود هم خبر ندارد»

سحرگاه آن شب، شهید بابایی همراه محافظ و راننده‏اش از همدان عازم تهران شد. به محض حرکت، به خاطر خستگی، به خواب رفت.

گودرزی (راننده‏  شهید بابایی) تعریف می‏کند که: مسافتی از راه را طی کرده بودیم که ناگهان عباس از خواب پرید. نگاهی به اطراف کرد همه جا را تاریک دید. سپس دستی بر سر کشید و لبخندی زد. از داخل آیینه نگاهی به او کردم و گفتم: «چرا می‏خندی؟». آهی کشید و گفت: «چیزی نیست، خواب دیدم». گفتم: «خیر است ان شاء الله».
او بی‏آن که چیزی بگوید، یک عدد گلابی از داخل پاکت برداشت و به من داد و گفت: «بیا بالامجان بخور». من نگاهی به او کردم و گفتم: «پس چرا خودت نمی‏خوری؟». گفت: «می‏خورم، اول شما که خسته هستی بخور». 

ادامه مطلب ...