ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دستی بر سر کشید و پاسخ داد: «خوب دیگر هیچ کسی از یک ساعت بعد خود هم خبر ندارد»
سحرگاه آن شب، شهید بابایی همراه محافظ و رانندهاش از همدان عازم تهران شد. به محض حرکت، به خاطر خستگی، به خواب رفت.
گودرزی (راننده
شهید بابایی) تعریف میکند که: مسافتی از راه را طی کرده بودیم که ناگهان
عباس از خواب پرید. نگاهی به اطراف کرد همه جا را تاریک دید. سپس دستی بر
سر کشید و لبخندی زد. از داخل آیینه نگاهی به او کردم و گفتم: «چرا میخندی؟». آهی کشید و گفت: «چیزی نیست، خواب دیدم». گفتم: «خیر است ان شاء الله».
او بیآن که چیزی بگوید، یک عدد گلابی از داخل پاکت برداشت
و به من داد و گفت: «بیا بالامجان بخور». من نگاهی به او کردم و گفتم: «پس
چرا خودت نمیخوری؟». گفت: «میخورم، اول شما که خسته هستی بخور».